فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۲۰۷

۱

تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد

هر جا که دلی بود به امداد من آمد

۲

سودای سر زلف کمندافکن ساقی

سیلی است که در کندن بنیاد من آمد

۳

هر سیل که برخاست ز کهسار محبت

اول به در خانهٔ آباد من آمد

۴

هر جا که بیان کرد کسی قصهٔ یوسف

حال دل گم گشته خود یاد من آمد

۵

هر شب که فلک زان مه بی مهر سخن گفت

یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد

۶

زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست

کاین سلسله سرمایهٔ ایجاد من آمد

۷

از چنگل شاهین اجل باک ندارد

هر صید که در پنجهٔ صیاد من آمد

۸

پیداست که از آب بقا خضر ندیده‌ست

آن فیض که از خنجر جلاد من آمد

۹

فریاد که داد از ستمش می‌نتوان زد

بیدادگری کز پی بیداد من آمد

۱۰

یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی

شهری که در آن شوخ پری زاد من آمد

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
مهرداد
۱۳۹۹/۰۳/۲۰ - ۰۷:۰۹:۳۳
بیت هفتم مصرع اول چنگال درست به نظر میرسد