فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۲۱۳

۱

قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند

غم مخور زیرا که روزی را مقرر کرده‌اند

۲

هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کرده‌اند

مشک چین را از خجالت خاک بر سر کرده‌اند

۳

تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق

زان که اینجا خاک را با خون مخمر کرده‌اند

۴

عاشقانش را به محشر وعدهٔ دیدار داد

ساده لوحی بین که این افسانه باور کرده‌اند

۵

با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن

زان که اینان معجز عیسی مکرر کرده‌اند

۶

هر سر موی مرا در دیدهٔ بدبین او

گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کرده‌اند

۷

تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو

آن چه با تقصیرکاران روز محشر کرده‌اند

۸

تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من

سودمندان کی ازین سودا نکوتر کرده‌اند

۹

تو به ابرو کرده‌ای تسخیر دلها گر مدام

خسروان از تیغ عالم را مسخر کرده‌اند

۱۰

تو ز مژگان کرده‌ای با قلب مشتاقان خویش

آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کرده‌اند

۱۱

صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود

معنیش در پردهٔ خاطر مصور کرده‌اند

تصاویر و صوت

نظرات