
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۲۴۱
۱
زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند
این دو بلای سیاه ولولهٔ عالمند
۲
حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند
خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند
۳
راهروان صفا از همه دل واقفند
کارکنان خدا در همه جا محرمند
۴
خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست
مردم کوته نظر در غم بیش و کمند
۵
عشق و سلامت مجو، زان که اسیران او
کشتهٔ تیغ بلا، غرقهٔ بحر غمند
۶
چون سحری سر کنند از لب جان بخش او
بر تن دل مردگان روح دگر دردمند
۷
اهل خرابات را خوار مبین کاین گروه
مالک آب حیات صاحب جام جمند
۸
آیت پیغمبری داده بتان را خدا
زان که همه در جمال یوسف عیسی دمند
۹
من به جنون خوش دلم زان که پری پیکران
شیفته را هم نشین سوخته را مرهمند
۱۰
قتل فروغی خوش است زان که همه مهوشان
در سر این ماجرا کارنمای همند
تصاویر و صوت

نظرات