فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۲۹۹

۱

در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویش

ترسم خدا نکرده شوی پای‌بند خویش

۲

منت خدای را که به تسخیر ملک دل

حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش

۳

حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب

کالوده مگس نتوان کرد قند خویش

۴

یا از شکنج طره کمندی به ره منه

یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش

۵

با ناله در غم تو ز بس خو گرفته‌ام

آسوده‌ام به نالهٔ ناسودمند خویش

۶

مشکل شده‌ست کار من از عشق روی تو

لیکن چه چاره با دل مشکل‌پسند خویش

۷

خون می‌چکد ز غنچه به کارش اگر کنی

شیرین تبسمی ز لب نوش‌خند خویش

۸

شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم

مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش

۹

ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست

غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش

تصاویر و صوت

نظرات