
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۳۰۰
۱
در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش
گامی میسرم نشد از اهتمام خویش
۲
دوش از نگاه ساقی شیرینکلام خویش
مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش
۳
کیفیتی که دیدهام از چشم مست دوست
هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش
۴
یاران خراب باده و من مست خون دل
مست است هر کسی ز می نوشفام خویش
۵
ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر
نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش
۶
دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان
یک نامه مراد ندیدم به نام خویش
۷
چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ
منت خدای را که رسیدم به کام خویش
۸
تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من
همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش
۹
گاهی نگه به جانب دل میکند به ناز
چون خواجهای که مینگرد بر غلام خویش
۱۰
پروانهوار سوخت فروغی ولی نکرد
ترک خیال باطل و سودای خام خویش
نظرات