
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۳۰۸
۱
تا شکن زلف توست سلسله جنبان دل
جمع نخواهد شدن حال پریشان دل
۲
شوق تو در هم شکست پنجهٔ شاهین صبر
عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل
۳
هم خط نوخیز تو سبزه گلزار جان
هم لب جان بخش تو چشمهٔ حیوان دل
۴
کار من آمد به جان از ستم پاسبان
رفتم از آن آستان جان تو و جان دل
۵
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
۶
گرچه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل
۷
دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد
جان گران مایه رفت بر سر پیمان دل
۸
در طلب چشم تو دور به آخر رسید
آه که آن هم نشد حاصل دوران دل
۹
رشتهٔ عقلم گسیخت بر سر سودای عشق
گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل
۱۰
سوزن فکرت شکست، رشتهٔ طاقت گسیخت
بس که ز نو دوختم چاک گریبان دل
۱۱
عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافت
گر تو مراد ولی وای ز حرمان دل
تصاویر و صوت

نظرات
عرفانی
سید محسن
داود پورسلطان