فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۳۱

۱

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را

لب فرهاد نبوسید لب شیرین را

۲

صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم

گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را

۳

گر شبی حلقهٔ آن طره مشکین گیرم

مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را

۴

سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز

بنگر آن سینهٔ سیمین و دل سنگین را

۵

ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم

تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را

۶

کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد

که سرش هیچ ندیده‌ست سر بالین را

۷

گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی

بشکنی رونق بازار مه و پروین را

۸

گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار

برکنی ریشهٔ سرو و سمن و نسرین را

۹

گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی

بت پرستان نپرستند بت سیمین را

۱۰

کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من

که مسلمان نتوان گفت من بی دین را

۱۱

ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر

گرد خورشید کشی دایرهٔ مشکین را

تصاویر و صوت

نظرات