
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۳۴۰
۱
ای خوش آن دم که به بستان تو مینالیدم
سرو بالای تو میدیدم و میبالیدم
۲
باغ رخسار تو میدیدم و دل میدادم
گرد گلزار تو میگشتم و گل میچیدم
۳
جان به سودای تو میدادم و میرنجیدی
خون ز بیداد تو میخوردم و میخندیدم
۴
نکتهٔ عشق تو رفتم که نگویم، گفتم
محنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدم
۵
هر سر موی مرا از تو امید دگر است
وه که با این همه امید بسی نومیدم
۶
مهرهٔ مهر تو از کام دلم بیرون جست
بس که از زلف تو چون مار به خود پیچیدم
۷
فکر نوشین دهنت بودم و شیرین سخنت
هرچه میگفتم و هر نکته که میسنجیدم
۸
من اگر سبزه خط تو نبویم چه کنم
برگ سبزی است که از باغ محبت چیدم
۹
حاصلم هیچ نگردید به غیر از افسوس
آن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدم
۱۰
تو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشق
من کسی غیر تو در هر دو جهان نگزیدم
۱۱
همسر بوالهوسان نیز فروغی نشدم
من که یک عمر به جان عشق بتان ورزیدم
نظرات