فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۳۴۷

۱

جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرم

که از سلاسل تو مستحق زنجیرم

۲

ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدم

ز فر عشق تو فرمانروای تقدیرم

۳

ز سحر چشم تو شاهین پنجهٔ شاهم

ز بند زلف تو زنجیر گردن شیرم

۴

چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو

که از کمال تحیر مثال تصویرم

۵

نشسته‌ام به سر راه آرزو عمری

که ابروی تو نشاند به زیر شمشیرم

۶

کنون که دست تظلم زدم به دامانت

عنان کشیدی و بستی زبان تقریرم

۷

ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم

ولی نبود در آن دل مجال تاثیرم

۸

سحر کمان دعا را به یکدگر شکنم

خدا نکرده گر امشب خطا رود تیرم

۹

به قاتلی سر و کارم فتاد در مستی

که تیغ می‌کشد و می‌کشد ز تاخیرم

۱۰

شراب داد ولیکن نخفت در بزمم

خراب ساخت ولیکن نکرد تعمیرم

۱۱

طلای احمر اگر خاک را کنم نه عجب

که من ز تربیت عشق کان اکسیرم

۱۲

مگر که خواجه فروغی ز بنده در گذرد

و گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم

تصاویر و صوت

نظرات