فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۳۶۵

۱

گر دست دهد دامن آن سرو روانم

آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم

۲

آمد به لب بام که خورشید زمینم

بگرفت به کف جام که جمشید زمانم

۳

افروخت رخ از باده که آتش‌زن شهرم

افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم

۴

گر از درم آن سرو خرامنده درآید

برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم

۵

دی صبح شنیدم ز لب غنچه که می‌گفت

من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم

۶

در عالم پیری سر و کارم به جوانی است

پیرانه‌سر آمد به سرم بخت جوانم

۷

اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان

دیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانم

۸

صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام

یک روز نبودم که نبودی به گمانم

۹

هم قطره فروریختی از چشمهٔ چشمم

هم پرده برانداختی از راز نهانم

۱۰

گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی

گم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانم

۱۱

جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی

فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم

تصاویر و صوت

نظرات