
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۳۷۵
۱
تا با کمان ابرو بنشست در کمینم
در خون خویش بنشاند از تیر دلنشینم
۲
هم طرهاش بهم زد طومار صبر و تابم
هم غمزهاش ز جا کند بنیاد عقل و دینم
۳
گاهی به دل کند جا، گاهی به دیده ما را
یک جا نمینشیند شاه حشم نشینم
۴
هر گوشه اهل رازی دارد بدو نیازی
در راه عشق بازی تنها نه من چنینم
۵
تو خرمن جمالی، من خوشهچین مسکین
تو خواجه بزرگی، من بنده کمینم
۶
تو پادشاه حسنی، من دادخواه عشقم
تو فتنهٔ زمانی، من شورش زمینم
۷
خاری که از تو آید بهتر ز تو ستانم
بویی که از تو باشد خوش تر ز یاسمینم
۸
دست از تو بر ندارم گر میکشی به دارم
مهر از تو برنگیرم گر میکشی به کینم
۹
روزی اگر ببینم خود را بر آستانت
دیگر کسی نبیند جان را در آستینم
۱۰
آن دم که بر لب آید جانم ز زهر هجران
از لعل نوشخندت مشتاق انگبینم
۱۱
بر آسمان خوبی دارم مهی فروغی
کز سجده زمینش مهری است بر جبینم
نظرات
سید محسن