
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۳۸۷
۱
تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم
هم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیم
۲
گفتی برو ز کویم تا پای رفتنت هست
زین جا کجا توان رفت زیرا که پایبندیم
۳
از طاق ابروانت وز تار گیسوانت
هم خسته کمانیم، هم بسته کمندیم
۴
در دعوی محبت هم خوار و هم عزیزم
در عالم مودت هم پست و هم بلندیم
۵
او جز ملامت ما بر خود نمیپذیرد
ما جز سلامت او بر خود نمیپسندیم
۶
در عین تیرباران چشم از تو برنبستیم
در وقت دادن جان دل از تو برنکندیم
۷
وقتی نشد که بی دوست بر حال خود نگرییم
روزی نشد که در عشق بر کار خود نخندیم
۸
گو از کمان مزن تیر کز دل به خون تپیدیم
گو از میان مکش تیغ کز کف سپر فکندیم
۹
با قهر و لطف معشوق در عاشقی فروغی
هم چشمهسار زهریم، هم کاروان قندیم
نظرات
ناشناس