فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۳۹۷

۱

به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن

من که دادم بی قراری را قرار خویشتن

۲

کردم اظهار محبت پیش آن زیبانگار

پرده را برداشتم از روی کار خویشتن

۳

دل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقی

فکر کار دل کنم یا روزگار خویشتن

۴

بس که کارم سخت شد از سخت گیریهای عشق

مرگ را آسان گرفتم در کنار خویشتن

۵

دلبرا گر عاشقی از عاشقت پنهان مکن

راز خود مخفی مدار از رازدار خویشتن

۶

من گرفتم جز تو دلداری نمودم اختیار

چون نمایم با دل بی‌اختیار خویشتن

۷

گر امید از طرهٔ عنبرفشانت برکنم

چون کنم با خاطر امیدوار خویشتن

۸

ارزدی هر دو عالم را توان بردن به خاک

گر تو را عاشق کند شمع مزار خویشتن

۹

زان فکندستی به محشر وعدهٔ دیدار خویش

تا جهانی را کشی در انتظار خویشتن

۱۰

تا فروغی با خط مشکین او شد آشنا

مشک می‌بارد ز کلک مشکبار خویشتن

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سید محسن
۱۳۹۸/۱۰/۲۶ - ۰۶:۱۷:۴۶
تا که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن-پیشنهاد میشودار زدی هر دو عالم را توان بردن به خاکلطفا شاعران و اندیشمندان عزیز صورت درست این مصرع را بفرمایند.
user_image
nabavar
۱۳۹۸/۱۰/۲۶ - ۱۴:۳۵:۰۳
آرزوی هر دو عالم را توان بردن به خاک