
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۴۱۹
۱
ثواب من همه شد عین رو سیاهی من
که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من
۲
فغان که دور فتادم ز کوی ماهوشی
که در گدایی او بود پادشاهی من
۳
به جرم بیگنهی کشتیام خوشا روزی
که غمزهٔ تو درآید به عذرخواهی من
۴
توان شناخت که من دردمند عشق توام
نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی من
۵
ز کشتگان غمت چون گواه میطلبند
گواه من نبود غیر بیگواهی من
۶
به غیر تیغ پناهم نماند و میپرسم
که رحم در دلت آید ز بیپناهی من
۷
سحر به کشتنم از در درآمدی سرمست
مگو نداشت اثر آه صبحگاهی من
۸
نریخت تا به زمین خون پاک بازان را
به خون دلیر نشد دلبر سپاهی من
۹
سزد فروغی اگر کج کلاه من گوید
که فتنه راست شد از فر کج کلاهی من
نظرات