فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۴۳۵

۱

ای اهل نظر کشتهٔ تیر نگه تو

خون همه در عهدهٔ چشم سیه تو

۲

هر جا که خرامان گذری با سپه ناز

شاهان همه گردند اسیر سپه تو

۳

ملک دل صاحب نظران زیر و زبر شد

زان فتنه که خفته‌ست به زیر کله تو

۴

یعقوب اگر چاه زنخدان تو بیند

بی خود فکند یوسف خود را به چه تو

۵

خورشید فروزنده شبی پرده‌نشین شد

کآمد به در از پرده مه چارده تو

۶

زلف و رخت از بهر همین دل کش و زیباست

تا فرخ و میمون گذرد سال و مه تو

۷

من چاره چشم تو خود هیچ ندانم

الا که علاجش کنم از خاک ره تو

۸

گر خون مرا چشم تو بی جرم بریزد

بینم گنه خویش و نبینم گنه تو

۹

ترسم که پس از کوشش بسیار فروغی

رحمی به گدایان نکند پادشه تو

تصاویر و صوت

نظرات