
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۴۴۰
۱
آهی که رخنه کردم، از وی به سنگ خاره
عاجز شد از دِلِ دوست، یا رب دگر چه چاره؟
۲
بیداریام چه دانی؟ ای خفتهای که شبها
نَنْشَستهای به حسرت، نشمردهای ستاره
۳
جانان اگر نشیند، یک بار در کنارم
یک باره میتوانم، کردن ز جان کناره
۴
گفتم به شحنه نالم، از چشم او ولیکن
پروا ز کس ندارد، مست شراب خواره
۵
ای تاب داده گیسو، حالی است بر دل من
از تاب بیحسابت، وز پیچ بیشماره
۶
آشفتگان عشقت، گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد، دلهای پاره پاره؟
۷
ای شَه سوارِ چالاک، احوال ما چه دانی؟
کز حالت پیاده، غافل بود سواره
۸
با این سپاه مژگان، از خانه گر درآیی
تسخیر میتوان کرد، شهری به یک اشاره
۹
از لعل و چشمت آخر، دیدی که شد فروغی
ممنون به یک تَبَسُّم، قانع به یک نظاره
نظرات
هیچ