
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۴۴۱
۱
تا به چشمان سیه سرمه درانداختهای
آهوان را همه خون در جگر انداختهای
۲
به هوای لب بامت که نشیمن نتوان
طایران را همه از بال و پر انداختهای
۳
ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد
که بر تیغ محبت سپر انداختهای
۴
میتوان یافتن از تیشهٔ فرهاد ای عشق
که بسی کوه گران از کمر انداختهای
۵
به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست
پس چرا یار قدیم از نظر انداختهای
۶
هیچ مرغ دلی از حلقهٔ زلف تو نجست
این چه دامی است که در رهگذر انداختهای
۷
سرگران رفتهای از حلقهٔ عشاق برون
جان به کف طایفه را در خطر انداختهای
۸
گره از چین سر زلف گشودستی باز
یا به دامان صبا مشک تر انداختهای
۹
نه همین کشتهٔ عشق تو فروغی تنهاست
ای بسا کشته که بر یکدیگر انداختهای
نظرات
مسعود