
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۴۵۷
۱
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
۲
سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی
۳
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
۴
کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
۵
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیاش نرُفتی و به سختیاش نبستی
۶
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
۷
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
۸
تو که ترک سر نگفتی ز پیاش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی
۹
اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
۱۰
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
۱۱
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
نظرات
سعید سلطانی
کسرا
کسرا
شیرزادی
مینا
ناآشنا
صدرا عباسی
نوشید
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
کسرا
بیداد
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
ehsan
افق
آسمان
سید محسن
بسم الله شیرزاد
صفی
ندا
محمد ابراهیمی
نظری
آزاد
آزاد
احمد فهیم نیکزاد
خفته
میلاد مظفری
داود پورسلطان
Mir Boran
Mir Boran
زهرا فیروزبخت
مهدی مدانلو
مهدی مدانلو
مسعود جنتی