فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۴۶۹

۱

دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندی

علاقهٔ تو خلاصم نمود ، از همه بندی

۲

غمی نمانده مرا با وجود زلف تو آری

گزیده مار نلرزد دلش به هیچ گزندی

۳

سری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیری

دلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندی

۴

کدام دام نهادی که طایری نگرفتی

کدام تیر گشادی که خسته‌ای نفکندی

۵

گهی ز غمزهٔ چشمت چه خانه‌ها که نرفتی

گهی ز تیشهٔ نازت چه ریشه‌ها که نکندی

۶

ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامی

ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندی

۷

چنین روش که تو داری چرا به سرو ننازی

چنین دهن که تو داری چرا به غنچه نخندی

۸

علاج چشم بد اندیش کرده دانهٔ خالت

چه احتیاج که بر آتش افکنند سپندی

۹

ببند دستِ فلَک را، بِریز خونِ ملَک را،

همه اسیر کمندند و تو سوار سمندی

۱۰

فروغی از ستمت چون به شهریار ننالد

کز آستان تو نومید رفت از پس چندی

۱۱

ستوده ناصردین شه خدایگان مکرم

که غیر بحر ز دستش ندیده‌ام گله‌مندی

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
احسان
۱۳۹۸/۱۱/۲۷ - ۱۱:۰۴:۵۰
سلام.به نظرم در مصرع "ببند دست فلک را، به ریز خون ملک را"، "... بریز خون ملک را" درست تر است. در واقع "بریز" باید سرهم نوشته شود.
user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۳/۰۲/۲۵ - ۱۶:۰۳:۴۸
علاقهٔ تو خلاصم نمود ، از همه بندی
user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۳/۰۲/۲۵ - ۱۶:۰۵:۴۸
ببند دستِ فلَک را ، بِریز خونِ ملَک را،