فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۵۰۰

۱

چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی

سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی

۲

تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش

کاش برداری و بر گردن دل‌ها فکنی

۳

عقده‌هایی که بدان طرهٔ پرچین زده‌ای

کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی

۴

چون به هم برفکنی طرهٔ مشک‌افشان را

آتشی در جگر عنبر سارا فکنی

۵

گر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزی

کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی

۶

وقتی ار سایهٔ بالای تو بر خاک افتد

خاک را در طلب عالم بالا فکنی

۷

گفتی امروز دهم کام دل ناکامت

آه اگر وعدهٔ امروز به فردا فکنی

۸

گر تو یوسف‌صفت از خانه به بازار آیی

دل شهری همه بر آتش سودا فکنی

۹

تیغ ابروی تو را این همه پرداخته‌اند

که سر دشمن دارای صف‌آرا فکنی

۱۰

ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید

باش تا روزی زمین گیری و اعدا فکنی

۱۱

چارهٔ آن دل بی‌رحم فروغی نکنی

گر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی

تصاویر و صوت

نظرات