
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۵۱۴
۱
دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی
که به از گوشهٔ میخانه ندیدم جایی
۲
آنچنان بیخبرم ساخت نگاه ساقی
که نه از می خبرم هست و نه از مینایی
۳
با تو ای می غم ایام فراموشم شد
که فرحبخش و طربخیز و نشاطافزایی
۴
ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری
طفل نادانی و در بردن دل دانایی
۵
کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی
بستهٔ زلف تو آسوده ز هر سودایی
۶
ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی
قطره را گردش جام تو کند دریایی
۷
عشقبازان تو را با مه و خورشید چه کار
کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی
۸
بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد
زان که خوشصورت و خوشسیرت و خوشسیمایی
۹
از کمند تو فروغی به سلامت بجهد
که ستمپیشه و عاشقکش و بیپروایی
نظرات
دکتر اندیشه قدیریان
دکتر اندیشه قدیریان
بی سواد