
فروغی بسطامی
شمارهٔ ۱۵
۱
دوش در میکده با آن صنم قافیهدان
خواندم این مطلع شه را و زدم رطل گران
۲
«برقع از روی برافکن که همه خلق جهان
به یکی روز ببینند دو خورشید عیان»
۳
رخ رخشان بنما، دیدهٔ جان را بفروز
لب میگون بگشا آتش دل را بنشان
۴
مهر خورشید رخت هیچ نگنجد به ضمیر
وصف یاقوت لبت هیچ نیاید به زبان
۵
دلستانی تو ولی از همه دلها به کنار
آفتابی تو ولی از همه ذرات نهان
۶
موی عنبر شکنت سلسلهٔ گردن دل
روی خورشیدوشت شعلهٔ عالم جان
۷
دستم از حلقهٔ مویت همه شب مشک فروش
چشمم از تابش رویت همه روز اشک افشان
۸
راستی جز خم ابروی تو نشنیدم من
که مه نو بکشد بر سر خورشید کمان
۹
من ندیدم ز رخ خوب تو فرخندهتری
جز بلند اختر فرخ ملک ملک ستان
۱۰
آفتاب فلک جاه ملک ناصردین
که قرینش ملکی نامده در هیچ قران
۱۱
رفته تا طبع فروغی ز پی مطلع شاه
شعرش افلاک نشین آمد و خورشید نشان
نظرات
عبدالعلی ایثار