
فضولی
شمارهٔ ۱۰
۱
بخاک ره کشیدم صورت جسم نزارم را
بدین صورت مگر بوسم کف پای نگارم را
۲
غبار رهگذارم کرد شوق امید آن دارم
که گاهی خیزم و گیرم رکاب شهسوارم را
۳
شدم خاک ره غم اشک خواهد ریخت بر حاکم
بهر چشمی که دوران توتیا سازد غبارم را
۴
ره رسوایی از فرهاد و مجنون یافتم خالی
ز خار و خس زمانه پاک کرده رهگذارم را
۵
غبار آستانت گریه ام را می دهد تسکین
ازین به توتیایی نیست چشم اشکبارم را
۶
حذر کن ای فلک از آه و اشک من مکن کاری
که ناگه بر کشم از قهر تیغ آبدارم را
۷
فضولی قصه بیداد آن گلرخ چه می خوانی
چرا نومید میسازی دل امیدوارم را
نظرات