
فضولی
شمارهٔ ۱۱
۱
نهان میسوخت چون شمع آتش دل رشتهٔ جان را
زبان حالم آخر کرد روشن سوز پنهان را
۲
ز رشک آن که دامن روی بر پای تو میمالد
به دامن میرسانم متصل چاک گریبان را
۳
نظر بر حال من از چشم بیمارت عجب نبود
که اهل درد میدانند قدر دردمندان را
۴
به خوناب جگر آغشتهام چون لاله سر تا پا
اثر بینید داغ عشق آن گلبرگ خندان را
۵
دلی شد بسته هر تار زلفت حسبة لله
کره مفکن برو بر هم مزن جمعی پریشان را
۶
ز خط بر مصحف حسنت فزون شد رغبت دلها
که با اِعراب طفلان خوبتر خوانند قرآن را
۷
فضولی صفحه جان را ز عکس دانهٔ خالش
چنان پر کن که مطلق جا نماند داغ هجران را
نظرات