
فضولی
شمارهٔ ۱۱۷
۱
اگر رسوا شدم رسواییم را شد فغان باعث
فغان را سوزش دل سوزش دل را بتان باعث
۲
بغمزه خستیم دل چون نرنجم زان خم ابرو
چه می دانم ندارد ز خم ناوک جز کمان باعث
۳
چه باشد گر بریزد خون چشم خون فشانم دل
گرفتاری دل را گشت چشم خون فشان باعث
۴
درون غنچه تا گلبرگ نبود چاک کی گردد
سزد چاک دلم را گر بود داغ نهان باعث
۵
خط سبزت ز آب دیده من رونقی دارد
بود نشو و نمایی سبزه را آب روان باعث
۶
سرم را سیل اشک از خاک راهت کاش بردارد
که غوغای سکانت را شدست این استخوان باعث
۷
فضولی در جهان از عشق ذوقی هست با هر کس
ندارد جز مذاق عشق هستی جهان باعث
نظرات