
فضولی
شمارهٔ ۱۲۱
۱
کرد درد غیر را دلبر علاج
داد ما را رشک تغییر مزاج
۲
ناصحا مستغنیم از پند تو
نیست با پند تو ما را احتیاج
۳
باز نقد اشکم از سودای تو
داد بازار محبت را رواج
۴
می دهم از دل بهر مه پاره
ره رو عشقم مرا اینست باج
۵
خون دل گر خورد عشقت دور نیست
پادشاه از ملک می گیرد خراج
۶
خاک بر سر می کنم دیوانه ام
گاه تختم گشته خاک و گاه تاج
۷
یار می داند فضولی حال تو
عرض حاجت نیست محتاج لجاج
نظرات