
فضولی
شمارهٔ ۱۲۶
۱
کسی در عاشقی از سوی پنهانم خبر دارد
که چون من آتشی در سینه داغی بر جگر دارد
۲
بزن دستی بدامان سرشک ای چشم ترک امشب
چو دامانش غباری چهره ام زان خاک در دارد
۳
بگیر ای باد با خاک ره او رخنه چشمم
که نزهتگاه دل بیم خلل زین رهگذر دارد
۴
مرا ساقی طریق بی خودی بنما که می بینم
ره هشیاریم از مستی چشمش خطر دارد
۵
ز خونریزی بتیرت نسبتی دارند زانست این
که با مژگان خونین مردم چشمم نظر دارد
۶
چو سایه بر رهش افتاده ام کاری کن ای طالع
که آید آفتاب من مرا از خاک بردارد
۷
فضولی با خیال لعل میگون بتان هر دم
چو می در جام صد گرداب خون در چشم تر دارد
نظرات