
فضولی
شمارهٔ ۱۳۰
۱
به رخسارت دمی دل دیده خونبار نگشاید
که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید
۲
ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید
که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید
۳
بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل
بآسانی کسی این عقده دشوار نگشاید
۴
نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا
چرا بر من زبان طعنه اغیار نگشاید
۵
گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یارب
دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید
۶
چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم
وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید
۷
فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی
مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید
تصاویر و صوت

نظرات