
فضولی
شمارهٔ ۱۳۷
۱
عکس قد او آینه بربود خطا کرد
خود را چو دل ما هدف تیر بلا کرد
۲
اشک آینه دار قد خم گشته من شد
دردا که قدم را غم عشق تو دو تا کرد
۳
فریاد ز ناسازی طالع که نکردیم
جا در دل آن ماه که جا در دل ما کرد
۴
کار غم تو با دل تنگم شب هجران
کاریست که با غنچه دم باد صبا کرد
۵
تو گرد ز دامن بفشاندی و من از غم
مردم که چرا بخت مرا از تو جدا کرد
۶
خون ریخت جگر سوخت بدن خست دل آزرد
با ما غم عشق تو چه گویم که چها کرد
۷
برداشت دل از سجده ابروی بتان سر
در حیرت آنم که چنین سهو چرا کرد
۸
تا قطره آبی نشد از جای نجنبید
در هر دل پرسوز که پیکان تو جا کرد
۹
در پنجه غم ماند گریبان فضولی
زان روز که دامان تو از دست رها کرد
نظرات