
فضولی
شمارهٔ ۱۴
۱
چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را
که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
۲
ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی
که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
۳
غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد
ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
۴
ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم
که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را
۵
بکوه بیستون نقشی که دیدی نیست جز شیرین
زده بر سنگ از رشک جمالت کوهکن او را
۶
بت است آن سنگدل این بس کمال معجز عشقم
که می آرم باظهار تظلم در سخن او را
۷
فضولی سوخت بر تن داغهای تازه سر تا پا
که نشناسند در کوی تو از داغ کهن او را
نظرات