فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۴۱

۱

چو مشاطه بدست آن چین زلف خم بخم گیرد

بچین از رشک دستش نافه را درد شکم گیرد

۲

بیاد بوی زلفش جان من تا کی ز تن شبها

برون آید سر راه نسیم صبحدم گیرد

۳

قلم گیرد روان از بیم خجلت دست صورتگر

چو صورتگر پی تصویر آن قامت قلم گیرد

۴

بخورشید آن رخ چون ماه منما احترازی کن

مباد آن آینه از چشمه خورشید نم گیرد

۵

چراغ افروخت ماه از شمع رویت میل آن دارد

کزین پس روشنی از پرتو خورشید کم گیرد

۶

من از لطف تو بودم زنده کردی ترک آن زین بس

مگر شمع حیاتم آتش از برق ستم گیرد

۷

فضولی را مکن منع از سرشک آه دل ناصح

که عالم گیرد ار زین سان سپه سازد علم گیرد

تصاویر و صوت

نظرات