
فضولی
شمارهٔ ۱۴۲
۱
چه عجب گر به دل از تیغ تو بیداد رسد
شیشه را حال چه باشد که به فولاد رسد
۲
هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد
به امیدی که مگر چرخ به فریاد رسد
۳
مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو
نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
۴
اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین
کام خسرو برد آزار به فرهاد رسد
۵
تا رسیدست ز مژگان تو تیری بر من
دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد
۶
ز تو ای شمعِ منّور ، نه چنان شد بغداد؟
که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد
۷
غم غیر تو برون کرد فضولی از دل
که غمی گر رسد از تو به دل شاد رسد
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی