
فضولی
شمارهٔ ۱۴۵
۱
ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد
سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد
۲
مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم
همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد
۳
مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی
مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد
۴
بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود
اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد
۵
فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا
چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد
۶
بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره
که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد
۷
فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش
نمیترسی از آن دم کز تو آتش در جهان افتد
نظرات