فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۴۷

۱

شب هجران خیالت شمع محنت خانهٔ من شد

دلم را صد چراغ از پرتو آن شمع روشن شد

۲

نزاعی در میان جان و تن انداخت پیکانت

که تن آزرده از جان گشت و جان رنجیده از تن شد

۳

بلای وامق و فرهاد و مجنون جمع شد در من

فلک را دانه چندی پریشان بود خرمن شد

۴

نقاب افکنده از رخ آمد آن گل بی‌گل رویت

بهار طلعت او آفت گل‌های گلشن شد

۵

سوی گلزار رفتم آتش گل بی‌گل رویت

چنانم سوخت کز خاکسترم گلزار گلخن شد

۶

به پیکان تو طرح عاشقی انداختم در دل

اساس این بنای معتبر را بین که آهن شد

۷

مگر عشقِ تو بست آیِن ، به شهرستانِ رسوایی

که صحن سینه‌ام با داغ‌های دل مزین شد

۸

فضولی داشت چون شمع از تو امشب آتشی در دل

که بر امید راحت بارها راضی به مردن شد

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۲/۱۲/۱۵ - ۱۳:۴۵:۳۳
مگر عشقِ تو بست آیِن ، به شهرستانِ رسوایی
user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۲/۱۲/۱۵ - ۱۳:۴۶:۵۷
مگر عشقِ تو بست آیین ، به شهرستانِ رسوایی