
فضولی
شمارهٔ ۱۴۹
۱
چو بهر زینت آن گلچهره در آیینه میبیند
ز مژگان صد خدنگ آیینه را در سینه میبیند
۲
نشاطی یافت دل تا درد عشقت یافت در سینه
چو درویشی که در ویرانه گنجینه میبیند
۳
اسیر عشق را از موی ژولیدهست ذوق دل
اگر صوفی صفا در خرقه پشمینه میبیند
۴
غمت هردم به داغ تازه زان میکند شادم
که در من حفظ حق صحبت دیرینه میبیند
۵
چه باشد گر شود دل با غمت خرسند در عالم
درین ویرانه جز نقد غمت گنجینه میبیند
۶
از آن روزی که جمعی زاهدان را دید در مسجد
دلم خواب پریشان هر شب آدینه میبیند
۷
فضولی پاک کن از کینه اغیار لوح دل
که ذوق از مهر مهرویان دل بیکینه میبیند
نظرات