
فضولی
شمارهٔ ۱۵۴
۱
ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود
۲
رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود
۳
داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
نتواند که ترا بیند و مجنون نشود
۴
رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد
حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود
۵
می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد
آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود
۶
هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات
عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود
۷
یار را هست بحال تو فضولی رحمی
هست امید که این حال دگرگون نشود
نظرات