
فضولی
شمارهٔ ۱۵۸
۱
کلکی که صورت من و آن دلربا کشید
افکند طرح دوری و از هم جدا کشید
۲
ما را خیال خط تو از گریه باز داشت
آن سبزه تا دمید نم از چشم ما کشید
۳
غیر از کشیدن ستمت نیست کار ما
بنگر که کار ما ز تو آخر کجا کشید
۴
ای سنگدل چه شد که وفایی نمی کنی
بر بی دلی که بهر تو چندین جفا کشید
۵
تا یافت ره بخاک درت سیل اشک ما
زان رهگذر دگر نتوانست پا کشید
۶
میل شعاع داشت بکف صبح آفتاب
گویا بچشم خود ز درت توتیا کشید
۷
ای گل هنوز ز دل بنگاری نداده
کی آگهی که از تو فضولی چها کشید
نظرات