
فضولی
شمارهٔ ۱۵۹
۱
نکویی گرد بادست این که بر من خاک میبارد
سرود ناله من خاک را در رقص میبارد
۲
چه حاجت من بگویم عذر رسوایی تو رخ بنما
ترا هرکس که میبیند مرا معذور میدارد
۳
به آزار دل زارم مشو مایل که در شبها
به آه و ناله طبع نازنینت را نیازارد
۴
تو آتشپاره من خار و خس قرب تو چون خواهم
چه رنجم از رقیب گر مرا پیش تو نگذارد
۵
دلم تا زنده باشد کار او این بس که هردم جان
ز لبهای تو بستاند به چشمان تو بسپارد
۶
نمیدانم چه بختست این که دل در مزرع هستی
ندارد بهره غیر از تأسف هرچه میکارد
۷
فضولی گرد کویش میکند شب تا سحر افغان
به امیدی که او را از سگان خویش بشمارد
تصاویر و صوت

نظرات