
فضولی
شمارهٔ ۱۶
۱
عشق حیران بتان سیمبر دارد مرا
چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا
۲
مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل
هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا
۳
نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک
از برای روزگاری زین بتر دارد مرا
۴
ساقیا سرمستیم از نشأه جام تو نیست
اینچنین دیوانه سودای دگر دارد مرا
۵
بر رهش بنشسته ام چون کودکان چابک سوار
در رسد با جلوه و از خاک بر دارد مرا
۶
در روم در خانه بندم درش را چون حباب
تا بکی چون باد دوران در بدر دارد مرا
۷
همچو جام می فضولی چون نریزم اشک آل
آرزوی لعل او خونین جگر دارد مرا
تصاویر و صوت

نظرات