
فضولی
شمارهٔ ۱۶۲
۱
ببزم او سخن از درد من نمی گذرد
چه خلوتیست که آنجا سخن نمی گذرد
۲
گذشت دل ز دو عالم بدور روی تو لیک
ازان دو سلسله خم بخم نمی گذرد
۳
نمی کشد دل تنگم بمجمعی که درو
زمان زمان سخنی زان دهن نمی گذرد
۴
مقید قد و رخسار گلرخان بچمن
پی نظاره سرو و سمن نمی گذرد
۵
اساس مجمع ارباب عشق ناکامیست
حدیث کام دران انجمن نمی گذرد
۶
نمی رسد بحظوظ سرور روحانی
کسی که از سر حظ بدن نمی گذرد
۷
دمی نمی گذرد بر فضولی بی دل
که در دلش غم آن سیمتن نمی گذرد
نظرات