فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۶۶

۱

نشاطم می‌کشد چون از تنم پیکان برون آید

که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید

۲

نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران

بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید

۳

غباری کان مقیم درگهت تا شد نمی‌خواهد

که گردد آدم وزان روضه رضوان برون آید

۴

بهر چشمی که آید همچو دود از اشک تر سازد

سیه‌بختی که او از آتش هجران برون آید

۵

به یاد غنچه خندان او مردم عجب نبود

که از خار مزاحم غنچه خندان برون آید

۶

نخواهد برد وقت مرگ اجل از سینه‌ام جز غم

به خانه هرچه باشد چون بکاوند آن برون آید

۷

فضولی هست در دل تیر او بسیار می‌ترسم

که با سیلاب خون از دیده چون مژگان برون آید

تصاویر و صوت

نظرات