
فضولی
شمارهٔ ۱۶۷
۱
ز سروت سایه گر بر من اندوهگین افتد
به سر بردارم و نگذارم آن را بر زمین افتد
۲
مرا بالای هم صد تیغ اگر بر سر زنی زان به
که کردی رنجه و از تندیت چین بر جبین افتد
۳
ز صید مرغ دل هر سو مهیا می شود دامی
ترا هر گه گره بر گیسوان عنبرین افتد
۴
دلم گم گشت و قدم شد دو تا در دست غم ماندم
بچاک سینه همچون خاتمی کز وی نگین افتد
۵
مقابل داشت خود را عکس در آیینه با رویت
چه بی شرمیست این یارب ببند آهنین افتد
۶
سواد دیده را مشگل توان برداشت از لعلش
ندارد راه رستن چون مگس در انگبین افتد
۷
فضولی شوق آن بت را درون سینه جا کردی
نترسیدی که ناگه رخنهات در کار دین افتد
نظرات