فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۶۸

۱

در آینه چو عکسم بر صورتم نظر کرد

بر دیده تر من او نیز دیده تر کرد

۲

آیینه نیست چون من در رسم عشقبازی

گر دور شد ز یاری او را ز دل بدر کرد

۳

از رشک یا بمیرم سر بر نداشت از خاک

هر گه که سایه با من در کوی او گذر کرد

۴

چون سایه بر ندارم از خاک کوی او سر

شاید که زان سر کو خاکی توان بسر کرد

۵

امشب بحال زارم می کرد شمع گریه

گویا که در دل او سوز دلم اثر کرد

۶

آیینه را ز غیرت دیدن نمی توانم

خود را چو بر خدنگ مژگان او سپر کرد

۷

از صبر بر نیاید چون کار ما فضولی

در کار خویش باید اندیشه دگر کرد

تصاویر و صوت

نظرات