
فضولی
شمارهٔ ۱۷۱
۱
ماه من کز لعل لب کامی به هر ناکام داد
خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد
۲
برد هوشم را بدشنامی لبش یا ساقی
بهر مستی از می تلخی مرا یک جام داد
۳
مضطرب بودم که آیا چیست قدرم پیش او
اضطرابم را بدشنامی لبش آرام داد
۴
مردم از ذوقی که در دشنام آن لب یافتم
جان فدای نشأه کان باده گلفام داد
۵
چیست جرم من که مخصوصم بداغ هجر کرد
آنکه بر خوان وصال خود صلای عام داد
۶
بس که هوشم برد گفتارش ندانستم که او
وعده کشتن مرا یا مژده انعام داد
۷
با فضولی محنت ایام را کاری نماند
بی خودی او را نجات از محنت ایام داد
تصاویر و صوت

نظرات