فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۷۱

۱

ماه من کز لعل لب کامی به هر ناکام داد

خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد

۲

برد هوشم را بدشنامی لبش یا ساقی

بهر مستی از می تلخی مرا یک جام داد

۳

مضطرب بودم که آیا چیست قدرم پیش او

اضطرابم را بدشنامی لبش آرام داد

۴

مردم از ذوقی که در دشنام آن لب یافتم

جان فدای نشأه کان باده گلفام داد

۵

چیست جرم من که مخصوصم بداغ هجر کرد

آنکه بر خوان وصال خود صلای عام داد

۶

بس که هوشم برد گفتارش ندانستم که او

وعده کشتن مرا یا مژده انعام داد

۷

با فضولی محنت ایام را کاری نماند

بی خودی او را نجات از محنت ایام داد

تصاویر و صوت

دیوان فارسی فضولی به کوشش حسیبه مازی اوغلی - محمد بن سلیمان فضولی - تصویر ۳۹۵

نظرات