فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۷۴

۱

تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود

سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود

۲

در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد

هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود

۳

جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت

در جهان نام و نشان از جسم و از جوهر نبود

۴

از ازل تنها مرا شد درد تنهایی نصیب

غالبا این درد را قابل کسی دیگر نبود

۵

در جهان جز عاشقی کاری نکردم اختیار

چون کنم نسبت بمن کاری ازین بهتر نبود

۶

هیچگه غمخانه ام را سیل خون نگشاد در

کز بلا صد خیل بهر دیدنم بر در نبود

۷

پیش ازین حال فضولی را نمی دیدم خراب

در دل او غالبا درد و غم دلبر نبود

تصاویر و صوت

نظرات