
فضولی
شمارهٔ ۱۷۶
۱
آمد صبا وزان گل نورس خبر نداد
تسکین آتش دل و سوز جگر نداد
۲
نمود رخ ولی نظری سوی من نکرد
فریاد ازان نهال که گل کرد و بر نداد
۳
می خواستم بگریه کنم با تو شرح راز
حیرت بگریه رخصت این چشم تر نداد
۴
امشب بدیده خواست کشد رخت خویش خواب
سیل سرشک دیده باو رهگذر نداد
۵
خوش آنکه داد جان بتو در اول نظر
با نالهای زار ترا درد سر نداد
۶
امید داشتم که ز وصل تو بر خورم
نخل امید غیر ندامت ثمر نداد
۷
از من مجو قرار فضولی بهیچ باب
چون بخت بد رهم سوی آن خاک در نداد
نظرات