فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۷۷

۱

کار من در عاشقی جز با غم یاری نماند

گو برو عقل از سرم با او مرا کاری نماند

۲

رفت مژگانم بسیل اشک از اطراف چشم

در ره خیل خیال گلرخان خاری نماند

۳

عاشقان را تیغ بی صبری ز دام غم رهاند

جز دل زار گرفتارم گرفتاری نماند

۴

خواهدم افکند ضعف از پا چنین کز سیل اشک

در فضای دهر بهر تکیه دیواری نماند

۵

هر که بود از صحبت دلگیر من دامن کشید

همدمم در بزم غم جز ناله زاری نماند

۶

با که بنمایم متاع خویش در بازار دهر

جوهر اسرار معنی را خریداری نماند

۷

شد فضولی نقد عمرم صرف در ایام غم

بهر اظهار غم ایام غمخواری نماند

تصاویر و صوت

نظرات