فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۸۳

۱

لطیفست آن پری آن به که از مردم نهان آید

مبادا گر فتد نور نظر بروی گران آید

۲

بسوز ای آتش دل استخوان سینه را یک یک

مبادا تیر آن ابرو کمان بر استخوان آید

۳

رود صد آه من تا آسمان هر دم وزان هریک

بلایی گردد و بر جان من از آسمان آید

۴

شدم محروم تا حدی که نگذارد مرا حیرت

که وصل دوست در دل بگذرد یا بر زبان آید

۵

پی دفع رقیب از آه دل یک دم نیم خالی

یکی از صد هزاران تیر شاید بر نشان آید

۶

بمردن رست دل از جان و آمد جانب کویت

ز جان بگذشت از دست غمت تا کی بجان آید

۷

فضولی نقد جان کردی نثار مژده وصلش

چه خواهی کرد گر ناگاه آن سرو روان آید

تصاویر و صوت

نظرات