
فضولی
شمارهٔ ۱۸۷
۱
نظر بازی که حیران رخ آن سیمتن باشد
نمی خواهم که بینم از حسد گر چشم من باشد
۲
گهی از داغ می سوزم گهی از درد می نالم
چه خوش باشد که در عشقت مرا نه جان نه تن باشد
۳
سرم را هست سودای خطت تا هست سر بر تن
مرا عشق تو در جانست تا جان در بدن باشد
۴
چه فرق از صورت دیوار تا شیرین اگر شیرین
چو صورت غافل از سوز درون کوهکن باشد
۵
بسبزه می دهد جان عاشق روی تو می سازد
نمی خواهم که سایه با تو در سیر چمن باشد
۶
چو بلبل را گره از کار نتواند که بگشاید
چه سود ار غنچه را دندان ز شبنم در دهن باشد
۷
ندارد ذره در دل اثر افسانه زاهد
فضولی درد دل باید که ذوقی در سخن باشد
تصاویر و صوت

نظرات