فضولی

فضولی

شمارهٔ ۱۸۸

۱

رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد

گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد

۲

تنها نه یار من همین با من ندارد یاری

یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد

۳

خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم

تا کی دل بی طاقتم هر جا رود باری برد

۴

پیش چراغ ای شمع جولان مکن مپسند دل

هر دم ز بهر سایه ات رشکی ز دیواری برد

۵

آن غمزه را رخصت مده کز عشوه سازی هر زمان

آزار شیدایی دهد آرام افکاری برد

۶

بر خود خیال زیستن بسته دل بی خود ولی

مشکل که آن خونخواره جان از چون تو خونخواری برد

۷

شادم فضولی زان که ره بردم به خاک کوی او

خوش آنکه شیدا بلبلی راهی به گلزاری برد

تصاویر و صوت

دیوان فارسی فضولی به کوشش حسیبه مازی اوغلی - محمد بن سلیمان فضولی - تصویر ۴۰۹

نظرات